من قبل و بعد از جنگ 12 روزه

روان من، پیش و پس از جنگ دوازدهروزه ایران
معمولاً تا سپیدهدم بیدارم و به تماشای فیلم میگذرانم. بامداد بیستوسوم خرداد ۱۴۰۴، حوالی ساعت سه، چشمانم از خستگی سنگین شده بود، فیلم نیمهتمام ماند و تصمیم گرفتم گوشی را کنار بگذارم. درست همان لحظه، صدایی مهیب سکوت شب را درهم شکست؛ انفجاری چنان نزدیک که گویی در کوچهی خانهمان رخ داده. بهسوی پنجرهی آشپزخانه رفتم تا بیرون را ببینم، اما همهچیز در تاریکی پنهان بود. با احتیاط برادرم را صدا زدم و گفتم: «صدای انفجار شنیدی؟» اما آنقدر خسته بود که حرفم را نفهمید.
ثانیهای نگذشته بود که انفجار دوم آمد، اینبار واضحتر، نزدیکتر، و هولانگیزتر. قلبم مثل طبل میکوبید. دستوپایم را گم کردم. خانواده را بیدار کردم. پدر و مادرم گفتند: «نگران نباش، جنگ شده، بیا پیش ما بشین.» خونسردیشان برایم باورپذیر نبود. تلویزیون را روشن کردیم، زیرنویس خبر از صدای انفجار در تهران میداد، اما هنوز کسی چیزی نمیدانست. یک ساعت بعد، ویدیوهای مردمی در فضای مجازی دستبهدست میشد؛ ستونهای دود، نورهای وحشتناک، صداهایی که دل را میلرزاند. جنگ آغاز شده بود.
تا سپیدهدم، با همهی خستگی، بیدار ماندم. وحشت از اینکه انفجار بعدی شاید سهم ما باشد، خواب را حرام کرده بود. روشن که شد، خبر رسید حملهی سایبری و ترورهای هدفمند را اسرائیل شروع کرده. صبح همهچیز بهظاهر آرام بود. به مرکز خرید رفتم تا ببینم اوضاع چطور است؛ زندگی ظاهراً ادامه داشت.
اما شب دوباره صداها بازگشتند. فهمیدیم حملات شبانهاند. از آن شب، الگوی خوابم تغییر کرد؛ شبها بیدار، روزها خسته و نیمههوشیار. دیگر بیدار شدن با صدای انفجار نبود؛ زندگی در انتظار انفجار بود. هر صدای بلندی، خانهای که لرزید، بدنی که تکان خورد، روحی که بیشتر ترک برداشت. حالا که یک ماه از پایان جنگ میگذرد، هنوز با صدای در و پنجرهی ناگهانی، همان ترس قدیمی در دلم میدود.
در همان شبهای اول، جمع زیادی از مردم به سمت شهرهای دیگر گریختند. پمپبنزینها غلغله بود. سوخت سهمیهبندی شد، شهر بهتدریج خالی و بیروح شد. تهران، همان شهری که همیشه از شلوغیاش مینالیدیم، حالا مثل شهر ارواح شده بود. خیابانها خالی، فروشگاهها تعطیل، فقط مغازههای مواد غذایی باز بودند. مشاغل اداری دورکار شدند یا تعطیل. اما ما هفت روز در خانه ماندیم، نه جایی برای رفتن داشتیم، نه دل کندن از خانه آسان بود. تا اینکه لطف دوستی شامل حالمان شد و به ویلایی در شمال رفتیم.
رسانههای خارجی از شدت حملات میگفتند. اما رسانههای داخلی، ساکت بودند؛ فقط آمار شهدا را اعلام میکردند. از طریق تماس با دوستان و بستگان، گاهی از عمق فاجعه خبردار میشدیم. پدرم اما نماند. او خانه را ترک نکرد. مقاومتش، هم افتخارم بود، هم دلمشغولیام.
برای اولین بار، تمام اعضای خانواده یک هفته را کنار هم در شمال گذراندیم. سعی کردیم از فضای خانه و طبیعت استفاده کنیم و دلها را آرام کنیم. دوستانی که در تهران مانده بودند، هر شب خدا را شکر میکردند که ما آنجا نیستیم. چند شب، انفجارها حتی در آنجا هم بهگوش رسید. آخرینشان، بعد از آتشبس، و ما به خانه برگشتیم.
در روزهای جنگ، قلبم تیر میکشید. گاهی نفس کشیدن دشوار میشد. سردرد، بیخوابی و اضطراب لحظهای دست از سرم برنمیداشت. تا پیش از آن، جنگ را فقط از قاب تلویزیون میشناختم. اما حالا، میان خاک و دود و ترس، فهمیدم جنگ یعنی چه. فهمیدم همیشه راهحل وجود ندارد. فهمیدم مرگ، بیدعوت و ناگهانی، میتواند درِ خانه را بزند.
در آن روزها، قرآن میخواندم. تنها چیزی که دلم را آرام میکرد، همان نور ناپیدای ایمان بود. دیدن اینکه در سختترین لحظات، برخی دوستانم مرا تنها گذاشتند، زخمی شد که تا امروز هم التیام نیافته. اما همان روزها، دست به قلم شدم. نقاشی کشیدم. کلیپهای عاشقانه ساختم. به امید چسبیدم، به عشق، به هنر. آنها من را سرپا نگه داشتند.
امروز، هر بار که آسمان را میبینم، هر نفسی که فرو میبرم، شکر میکنم. جنگها تمام نمیشوند، تنها شکل عوض میکنند. اما این جنگ به من آموخت در برابر ظلم سکوت نکنم. حالا که اخبار غزه را دنبال میکنم، اشکهایم از عمق جان میآید. برای تکتک انسانهایی که زیر فشار گرسنگی، خستگی، تیر، و سکوت جهان جان میدهند.
بعد از جنگ امید به آینده و داشتن خانه و بیزینس ضعیف شد . بعد از جنگ من هم به مهاجرت فکر کردم و تصمیم گرفتم بمانم و هیچ وقت این خاک را برای همیشه ترک نکنم. بعد از جنگ پس اندازهایم را خرج کردم و از آن لذت بردم. بعد از جنگ من ، با قبل آن بسیار متفاوت است.
داستان شما چگونه است برایم در کامنت بنویسید.
رومینا حماطی
1404- تهران



دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید ؟در گفتگو ها شرکت کنید!